یک روزعلی وارد ماشین میشود وبه سمت شرکتی که دران کار میکند میرود پسری که نامش سعید است رامیبید واز اومیپرسد عزیزم چرا اینجا نشستی واو میگوید کار میخواهم وکسی مرا نمیپذیرد اگر میشود دراین شرکت کار کنم علی قبول میکند وازان روز دیگر انها باهم دوستان صمیمی شدند